هیئت روضه الشهدا شهر مریانج

هیئت روضه الشهدا شهر مریانج

محفل بسیجیان و رهروان امام وشهدا
هیئت روضه الشهدا شهر مریانج

هیئت روضه الشهدا شهر مریانج

محفل بسیجیان و رهروان امام وشهدا

روی کاغذ نوشت

گوش‌هایش سنگین شده بود. یک پا و انگشت اشاره‌اش قطع شده بود. گاه‌گاهی سرفه می‌کرد. وقتی نفس می‌کشید، می‌شد خس‌خس ریه‌هایش را شنید که همه آسیب‌های جنگ هشت ساله
 با عراق بود. کنجکاو شدم بدونم چطور این وضعیت وخیم برایش پیش آمده. هرچی پرسیدم که چرا شنوایی‌اش آسیب دیده درست نشنید؛ تا بالاخره راه‌حل را پیدا کردم؛ کف دستش با انگشت
 نوشتم:
ـ چرا کر شدی؟
روی کاغذ نوشت: چون خدا نخواست سرکوفت دیگران را بشنوم.
ـ چرا کور شدی؟
خدا نخواست که اطوار دیگران مأیوسم کند.
ـ چرا یک پات قطع شده؟
خدا نخواست که از درگاهش به جای دیگری برم.
ـ انگشت اشاره‌ات چی شد که قطع شد؟
همراه نشانه‌ام رفت.
ـ انگشتت دقیقاً چی شد؟
با لبخند روی کاغذ نوشت: رفت پیش اشارة امام.
ـ زبانت هم که کار نمی‌کند. به این یکی واقعاً نیاز داشتی.
خدا به حرف قلبمون جواب می‌ده، ولی حرف زبونی را فقط می‌شنوه.
ـ حالا که با خدا این‌قدر رفیقی دعا کن شفات بده.
با لبخند ملیحی نوشت: دعا کردم که حالا بهم داده.
ـ داری مسخره‌ام می‌کنی؟ چه عیبی داره دعا کنی سالم بشی و درد نداشته باشی؟!
مگه بچه‌ام، چیزی را که در راه او دادم و تنها مایة دلخوشی و تضمین سلامتمه پس بگیرم.
ـ وقتی درد می‌کشی، چطوری آروم می‌گیری؟
با خیال شهادت
ـ اگه خدا خیلی دوستت داشت زودتر شهید می‌شدی که این‌جوری درد نکشی و توی درد بسوزی و بسازی.
هرچه درد فراق بیشتر، عشق آتشین‌تر.
ـ کجا شیمیایی شدی؟
روی خاکریز مردونگی.
ـ کدوم منطقه؟
روی مرز ایمان و کفر.
ـ چه سالی به جبهه اعزام شدی؟
از وقتی فهمیدم خدایی هست و من بندة خدا.
ـ کی‌ها موج می‌گیردت؟
وقتی حواسم نیست می‌رم روی مین خودخواهی.
ـ تو بدنت ترکش هم هست؟
متأسفانه زیاد.
ـ نمی‌خواهی عملشون کنی و درشون بیاری؟
چرا، می‌خوام. روزی هفتاد تا «استغفرالله ربی و اتوب الیه» می‌گم.
ـ می‌دونی چه آدمی خوشبخته؟
کسی که مثل من این همه از خدا موهبت گرفته باشه.
ـ اگه جنگ بشه چی‌کار می‌کنی؟
ان‌شاءالله بازهم می‌رم جبهه.
به سرتاپاش نگاه کردم و کف دستش نوشتم: این حرفت باور کردنی نیست.
روی کاغذ نوشت: بعضی آدم‌ها مثل دماسنج‌اند. از خودشون چیزی ندارند، جز قضاوت از وضع موجود. مسلمان باید مردم تمام لحظه‌ها باشد.
تمام لحظه‌ها مرد بودن! وقتی دقیقاً به حرف‌ها و وضعیتش فکر می‌کنم، هیچی به ذهنم نمی‌یاد، جز این‌که او مثل سطری است از دفتر هستی؛ سرتاپا آفریدة خدا. وقتی به آرامشی که در چهره
 و زندگی و رفتارش متبلور است، نگاه می‌کنم به او حسودیم می‌شه. زندگی من جز ادا و اطوار و حرکات کمیک نیست. دلم به حال خودم می‌سوزه. نه به خاطر این‌که بازیگرم، به خاطر این‌که
خودمو بازی می‌دم.
 

 

یعغوب های چشم من از دست رفته اند 

از بس برای پیرهنت گریه میکنم 

.

نظرات 1 + ارسال نظر
عبدالله شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

اگه میشه از همه ی شهدای شهر در صفحه نخست عکس بذارید
خیلی ممنون

انشاالله اگه بشه میخواهیم یک صفحه مجزا رو به این موضوع اختصاص بدیم با معرفی شهدا و مختصر بیو گرافی اونها

التماس دعا
متشکر

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد