هیئت روضه الشهدا شهر مریانج

هیئت روضه الشهدا شهر مریانج

محفل بسیجیان و رهروان امام وشهدا
هیئت روضه الشهدا شهر مریانج

هیئت روضه الشهدا شهر مریانج

محفل بسیجیان و رهروان امام وشهدا

کارد می زدی خونشان درنمی آمد

عملیات بدر [19/12/63- شرق رودخانه دجله، هورالهویزه] در واحد تعاون بودم و وظیفه حمل شهید و مجروح را به عهده داشتم. آن ایام هوا معمولا ابرى بود. یک روز که براى یکى دو ساعت صاف شد هواپیماهاى دشمن آمدند و اسکله اى را که بچه هاى 'لشکر پنج نصر' در آن مستقر بودند بمباران کردند. به محض مشاهده گرد و غبار ناشى از انفجار، خیال کردیم شیمیایى زده اند. ماسکها را زدیم. من که از روى دستپاچگى فیلتر را باز نکرده بودم، نمى توانستم تنفس کنم. هى آن را بر مى داشتم و نفس مى گرفتم و دوباره از ترس شیمیایى شدن مى زدم. بالاخره از سنگر زدم بیرون. تمام اسکله در آتش مى سوخت. شب شد. تعداد زیادى شهید به 'معراج' آوردند. قرار شد من بروم عقب. جاده خاکى روى آب را با چراغ خاموش رفتم. تک و تنها. گاهى نگاهى به شهداى داخل ماشین مى کردم و صلوات مى فرستادم. واقعا مى ترسیدم. تا اینکه به 'معراج' رسیدم. در آنجا پسر بچه سیزده- چهارده ساله اى را دیدم. یادم هست او را به عملیات نمى بردند ولى با گریه و زارى کار خودش را کرده و آمده بود به خط. اتفاقا یکى از هلیکوپترهاى دشمن را انداخت. یک کلت به کمر بسته بود و دور اسراى عراقى مى چرخید، که اگر کارد مى زدى خونشان در نمى آمد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد