در منطقه، داخل کانال، راست راست راه می رفت و اعتنایی به تیر و ترکش ها نداشت او می دانست که جز به اذن خدا برگ از شاخه جدا نمی شود.
ـ آخرش یک کاری دست خودت می دهی، سرت را بیاور پایین
ـ من نماز شب نمی خوانم. خیالم از این بابت راحت است!(باوری بود که جملگی بر آن بودند، یعنی شرط شهادت و مقدمۀ واجب آن اخلاص در عمل است که تهجد یکی از بسترهای آن بود).
شب بعثت حضرت رسول (ص) شام مرغ دادند. فردای آن روز، تعداد زیادی از بچه ها مسموم شدند، آن وقت بود که بازار اظهار نظرها گرم شد.
ـ صد دفعه به این آشپزخانه ای ها تذکر داده ام که بابا معدۀ این مستضعف های بدبخت با مرغ و جوجه سازگاری ندارد به خرجشان نرفت که نرفت.
ـ تیر و ترکش چطور؟ لابد جان می دهند برای سرب داغ؟
فریاد عشق
در دل سنگر با خود سخن میگویم :
راستی چه خوب از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم.
آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد سرود کنم و بعد شعار زندگی کنم، باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد.
و بعد با آن برای خود توشه بسازم و توشه را راهی گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.
آیات جهاد،شهادت، تقوی، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح و... همه را پیدا کنم و سنگرم کلاس درسم باشد.
و سنگرم میعادگاه ملاقاتم با خدا شود، سنگرم محرابم گردد، سنگرم خانه امیدم گردد و سنگرم قبله دومم گردد.
از فردا حتماً بیشتر قرآن خواهم خواند.
در دل سنگر با خدا سخن میگویم.
اللهم انک یا انیس الانیسین لاولیالیک
خدایا ای نزدیکترین مونس به دوستانت
یا من هو اقرب الی من حبل الورید یا من یحول بین المرء و قلبه
خدا اگر من در سنگرم تو در قلب من و در دل سنگر هر دو حضور داری.
و هو معکم اینما کنتم حدید- ?
راستی این سرود را از اصغر شهید بیاد دارم.
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
پنهان نگشتهای که شوم طالب حضور غایب نگشتهای که هویدا کنم تو را
هر کسی قادر نیست آنچه را که شایسته سخن گفتن با خداست بر زبان آورد لذا برای راز و نیاز با او باید به نیایشهای امام زینالعابدین توسل جست، دعاهای صحیفه را باید بخوانم و بعد حفظ کنم و زمزمه کنم، نیایشهای علی بن ابیطالب را بخوانم، حفظ کنم، زمزمه کنم. اللهم حصن ثغور المسلمین بعزتک و اید حماتها بقوتک و اسبغ عطایاهم من جدتک
اللهم اغفرلی ما انت اعلم به منی فان عدت فعد علی بالمغفره
اللهم اغفرلی ما اتقرب الیک بلسانی ثم خالفه قلبی اللهم اغفرلی ما ولیث من نفسی و لم تجد له وفاء من عندی
من در سنگر هستم در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم، کرخه از کنارم میگذرد، در? کیلومتری، دشمن مستقر است تاکنون دوبار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده است و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده است و ناجوانمردانه شهرها را میکوبد و نابود میکند، صدای رگبار و خمپاره همیشه در گوش است.
مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شدهاند کودکان گرسنه و لرزان در آغوش مادران ترسان بسیار به چشم میخورد.
زمان میگذرد، عبور زمان در کنار برادران خاطره میسازد.
اعمال متهورانه و بی باکانه بچهها حماسه میآفریند.
منصور در کنار اصغر شهید شد و اصغر شاهد شهادت او بود.
اصغر در کنار رضا شهید شد و رضا شاهد شهادت اصغر بود و اما رضا در تنهایی شهید شد، راستی شهداء همه با هم بودند و چه جمع باصفایی.
در شهادت منصور در مسجد، اصغر شهید برای مردم از منصور حرف زد.
وقتی خواستیم که خانه اسکندری شهید برویم، اصغر شهید شد، شعار [ما تشنه هستیم بهر شهادت] را سرود، در خیابان حصیرآباد.
وقتی منصور شهید شد، رضای شهید در فراق منصور گریه کرد و صادق برای آنان نوحه میخواند و صدای دلنشین و پر جاذبهاش مرا به گریه میاندازد.
بابک معتمد، قنادان زاده، طحان در ساحل کارون بوند.
دهبان و احمد مشک در ساحل کرخه.
شاید طبیعت جای دجله و فرات را با کرخه و کارون تعویض کرده است.
حماسه زنان در خرمشهر
خواهر “سکینه حورسی” از زنان مدافع خرمشهر میگوید:
“به علت درگیریهای فشرده و نگهبانیهای شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیه خواهران نبود. ناچار شبها با همان تعلیمات مختصر، دو ساعت به خط مقدم جبهه میرفتیم و دفاع میکردیم. آنجا وضع خیلی فرق میکرد. خمپاره مثل باران میبارید. از چپ و راست گلوله میزدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم و نه میدانستیم خمسه خمسه چیست. بچهها پابه پای هم و با جان میجنگیدند. ایثار و فداکاری در مرز، مرزی نداشت. یکی دو روز بعد، برادر جهان آرا، حفاظت از مهمات را به ما سپرد.”
اتمام حجّت
مقام معظم رهبری از چگونگی سقوط خرمشهر میگویند:
ما می گفتیم حالا که خرمشهریها اینقدر احساس احتیاج به تانک می کنند، شما (بنیصدر) یک واحد تانکتان را بین خرمشهر و شلمچه مستقر کنید تا دشمن نتواند به شهر حمله کند و آن را تصرف کند. اینها به انواع معاذیر متشبث میشدند و میگفتند نمیشود. اگر در اهواز این امکان بود، قطعاً من از اهواز میفرستادم. منتهی اهواز خودش وضعیتی مشابه خرمشهر داشت. چند لشکر بزرگ عراق آن را تهدید میکرد هر چه ما گفتیم اعتنا نکرد. من نامهای نوشتم به بنیصدر و در آن اتمام حجت کردم و گفتم: من از کی به شما این مطلب را میگفتم و امروز خرمشهر، خونین شهر شده است و هنوز هم سقوط نکرده که این نامه را نوشتم و نوشتم این واحدهایی که من میگویم، باید بفرستید، ولی اعتنایی نشد و در نتیجه خرمشهر با وجود مقاومت دلیرانه عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب مقاومت نیاورد و عراقیها از چند سو وارد شهر شدند .
و تو ای خواهر دینی ام، چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است از خون سرخ من کوبنده تر است.
شهید عبدالله محمودی
خواهرم! محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان می کشید.
سردار شهید رحیم آنجفی
توصیه ای که به خواهران دارم این است که اگر می خواهند خون شهیدان را پایمال نکنند این است که حجاب خود را حفظ کنند.
شهید آبیاران
چفیهی من بوی شبنم میدهد
عطر شبهای محرم میدهد
چفیهی من، سفرهی دل میشود
جمعه، با مهدی، مقابل میشود
چفیه یعنی یار میآید شبی
چفیه یعنی لشکر پاک نبی ص
چفیه یعنی شعرهای باوضو
درد داری؟ درد خود با ما بگو
چفیه یعنی کوفه معنا میشود
چفیه یعنی بازکوچه، باز درد
ذکر « یا زهرای » شبهای نبرد
چفیه یعنی « یاد یاران » یاد باد
!شبنشینی، زیر باران یاد باد
!چفیه یعنی ما شناسایی شدیم
بیشهیدان غرق رسوایی شدیم
چفیه یعنی وسعتی مثل غدیر
نالههای شرقی حاجی بصیر
چفیه یعنی من کجا ؟ همت کجا ؟
بچههای صاف و باغیرت کجا ؟
چفیه یعنی جمعه آقا میرسد
باز با امابیها میرسد
چفیه یعنی وقت خوش عهدی بود
آخرین فریاد « انا المهدی » بود
چفیه یعنی نالههای بیشکیب
شب پر از بوی خوش « امنیجیب
»چفیه یعنی نینوایی رفته است
یک « شهید شیمیایی » رفته است
چفیه میگوید: دل من پیر شد
فصل پرواز « مسافر » دیر شد
با علی با گریه « یا هو » میزنیم
پیش زهرا باز زانو میزنیم
آی چفیه ! ما عنایت دیدهایم
باز تا معراج، با هم میرویم
فارغ از غمهای عالم میرویم
از دلم تا کربلا یک یا حسین
مثل آواز خوش پیر خمین
ای بستی عهد و پیمان با ولی
تا شهادت نیست راهی، یا علی !
با تشکر از وبلاگ ستارگان خاکی...!ه
تابستان بود و هوا گرم شوهرم به خانه امد و گفت وسایل را جمع کن بریم کربلا گفتم باردارم نمیشود گفت بریم هرچه بادا باد گفتم باشد رفتیم کربلا انجا رفتیم دکتر معاینه شدم دکتر گفت بچه داخل شکمت مرده.شب رفتم حرم گریه و زاری در ان حالت خوابم برد مردی بخوابم امد گفت ناراحت نباش سالم است اسمش را بگذار ابراهیم او در خیبر مشهور میشود صبح زود به دکتر رفتیم با اسرا معاینه شدم دکتر گفت معجزه شده بچه سالم است.امدیم ایران بعد از چند روز ژسرمان به دنیا امد.آری او همان حاج ابراهیم همت بود .
به نقل از مادر شهید
به نقل از حاج حسین یکتا .
پیش از هجرت کاروان از مکّه به کوفه.
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
«اَلحَمدُ لِلّهِ الَّذی شَرَّفَ هذا (اشاره به بیت اللهالحَرام) بِقُدُومِ اَبیهِ، مَن کانَ بِالاَمسِ بیتاً اَصبَح قِبلَةً. أَیُّهَا الکَفَرةُ الفَجَرة اَتَصُدُّونَ طَریقَ البَیتِ لِاِمامِ البَرَرَة؟ مَن هُوَ اَحَقُّ بِه مِن سائِرِ البَریَّه؟ وَ مَن هُوَ اَدنی بِه؟ وَ لَولا حِکمَ اللهِ الجَلیَّه وَ اَسرارُهُ العِلّیَّه وَاختِبارُهُ البَریَّه لِطارِ البَیتِ اِلیه قَبلَ اَن یَمشیَ لَدَیه قَدِ استَلَمَ النّاسُ الحَجَر وَ الحَجَرُ یَستَلِمُ یَدَیه وَ لَو لَم تَکُن مَشیَّةُ مَولایَ مَجبُولَةً مِن مَشیَّهِ الرَّحمن، لَوَقَعتُ عَلَیکُم کَالسَّقرِ الغَضبانِ عَلی عَصافِیرِ الطَّیَران.
اَتُخَوِِّنَ قَوماً یَلعَبُ بِالمَوتِ فِی الطُّفُولیَّة فَکَیفَ کانَ فِی الرُّجُولیَّهِ؟ وَلَفَدَیتُ بِالحامّاتِ لِسَیِّد البَریّاتِ دونَ الحَیَوانات.
هَیهات فَانظُرُوا ثُمَّ انظُرُوا مِمَّن شارِبُ الخَمر وَ مِمَّن صاحِبُ الحَوضِ وَ الکَوثَر وَ مِمَّن فی بَیتِهِ الوَحیُ وَ القُرآن وَ مِمَّن فی بَیتِه اللَّهَواتِ وَالدَّنَساتُ وَ مِمَّن فی بَیتِهِ التَّطهیرُ وَ الآیات.وَ أَنتُم وَقَعتُم فِی الغَلطَةِ الَّتی قَد وَقَعَت فیهَا القُرَیشُ لِأنَّهُمُ اردُوا قَتلَ رَسولِ الله صلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِه وَ أنتُم تُریدُونَ قَتلَ ابنِ بِنتِ نَبیّکُم وَ لا یُمکِن لَهُم مادامَ اَمیرُالمُؤمِنینَ (ع) حَیّاً وَ کَیفَ یُمکِنُ لَکُم قَتلَ اَبی عَبدِاللِه الحُسَین (ع) مادُمتُ حَیّاً سَلیلاً؟
تَعالوا اُخبِرُکُم بِسَبیلِه بادِروُا قَتلی وَاضرِبُوا عُنُقی لِیَحصُلَ مُرادُکُم لابَلَغَ الله مِدارَکُم وَ بَدَّدَا عمارَکُم وَ اَولادَکُم وَ لَعَنَ الله عَلَیکُم وَ عَلی اَجدادکُم.
سپاس خدای را که بیت الله را با قدوم پدرش[منظور امام حسین (ع) است] مشرّف کرد؛ کسی که دیروز بیت بود،[امروز] قبله گردید.
ای ناسپاسان گناهکار آیا راه بیت را بر امام نیکوکاران می بندید؟ چه کسی سزاوارتر به این بیت است از دیگر موجودات؟ و چه کسی نزدیکترین به این خانه است؟ و اگر حکمت های خداوند بلند مرتبه نبود و اسرار بالا و امتحانات موجودات نبود، همانا بیت به سوی ایشان[حسین (ع)] پرواز می کرد؛ قبل از اینکه مردم حجر را لمس کنند، حجر دستانش[حسین (ع)] را استلام می کند و اگر خواست مولای من خواست خداوند رحمن نبود هر آینه بر سر شما مانند بازِ شکاری که بر گنجشکان فرود می آید نازل می شدم.
آیا قومی را که مرگ را در کودکی به بازی می گرفتند می ترسانید، در حالیکه الان در مردانگی قرار دارند. همه جانم فدای آقا و مولای همه موجودات که برتر از حیوانات[هستند].
هیهات بنگرید به کسی که شراب می نوشد[مراد یزید ملعون است] و به کسی که صاحب حوض و کوثر است؛ و به کسی که در خانه وحی و قرآن است [مراد امام حسین(ع)است] و به کسی که در بیتش اسباب لهو و نجاست است[مراد یزید ملعون است]؛ و به کسی که در خانه اش نزول آیات[نشانه ها] و[آیه] تطهیر است.
شما در غلطی واقع شدید که قریش واقع شدند. چرا که اراده قتل پیامبر(ص) را کردند و شما اراده قتل پسر دختر پیامبرتان را و[این حیله] برای ایشان تا وقتی امیرالمؤمنین(ع) زنده بود ممکن نشد. پس چگونه ممکن است کشتن ابا عبدالله الحسین(ع)تا وقتی که من زنده ام.
بیایید تا به راهش[راه کشتن امام حسین(ع)] آگاهتان کنم؛پس مبادرت به کشتن من کنید، و گردنم را بزنید تا به مقصودتان برسید. خدا شما را به مقصودتان نرساند و عمرتان و فرزندانتان را کوتاه کند و لعنت خدا بر شما و پدرانتان[که قصد کشتن پیامبر(ص)را داشتند] باد.
نگذارید که ان فاجعه تکرار شود
نگذارید عدالت بسر دار شود
نگذارید که نای سقیفه بدمد
شیر حق در ستم فتنه گرفتار شود
نگذارید که در خانه نشیند حیدر
سینه فاطمه مجروح ز مسمار شود
نگذارید که اصحاب جمل فتنه کنند
شک و تردید و ریا رونق بازار شود
نگذارید علی بار دگر خون گرید
ظلم و تزویر معاویه پدیدار شود
نگذارید که قران بسر نیزه رود
گرم بازار ریا کاری و دستار شود
نگذارید حسن بار دگر در کوفه
در میان سپهش بی کس و یار شود
نگذارید که حسین ابن علی در میدان
بی علی اکبر و عباس علمدار شود
نگذارید که نا محرم این وادی طور
اگه از راز می و ساغر اسرار شود
نگذارید علی سید و سالار زمان
چاه با سینه او محرم اسرار شود
نگذارید که سالار خراسانی ما
غرق در غربت و بی یار و مدد کار شود
«حاج ابراهیم همت» مرد جنگ
مرد ایثارو شرف مرد تفنگ
زاهد شب شیر خیبر بوده است
ذوالفقاری دست حیدر بوده است
بادگر دلدادگان همراز بود
آن کبوتر عاشق پرواز بود
جز هوای عاشقی در سر نداشت
نخل سبزی بود اما سر نداشت
تا ندای هل من ناصر را شنید
در میان جبهه فریادی کشید
حمله را با نام حق آغاز کرد
راه را تا کوی جانان باز کرد
جز شهادت مقصدی دیگر نداشت
هجرتش را هیچکس باور نداش
با تشکر از مدیریت وبلاگ شهید همت
امروز نصیحت نتوان کرد دو کس را
پیران هوی را و جوانان هوس را
گاوان شکم سیر به دنبال چرایند
از سفره شان کم نکنی سیر و عدس را
از گاو بجز رایحه ی یونجه مپرسید
از خار مخواهید بجز جذبه ی خس را
دم می زند از علم و عمل لیک نداند
استاد شما فرق همین حرص و هرَس را
علامه ی دین ، مفتی دهر است ولی حیف
فرقی نشناسد لغت فُرس و فرَس را
خواب است و خیال است و دروغ است و شلو غ است
زنگوله ی تابوت هوس کرده جرس را
این وزوزشان از سر آن است که روزی
در خانه ی سیمرغ نشانند مگس را
پیرند ولی چشم به دنیا نگشودند
چون پسته لب بسته مکیدند نفس را
یکى از دوستان ما در گردان اطلاعات و عملیات 'لشکر 17 على ابن ابى طالب (ع)' بود. بعد به اطلاعات و عملیات 'لشکر 21 امام رضا' رفت. در عملیات والفجر هشت [20/11/64- فاو] غواص بود و به شدت مجروح شد. به ملاقاتش رفتیم. مى گفت: خیلى دلم مى خواست بعد ازعملیات به زیارت امام رضا (ع) بروم. بعد از یکى دو روز شهید شد- همزمان با شهادت شهید محلاتى. جنازه اش را به 'معراج' و از آنجا به فرودگاه بردیم. اتفاقا در فرودگاه دو جنازه بیشتر نبود. یکى براى 'تهران' و دیگرى براى 'مشهد'. دوست ما باید به 'تهران' منتقل مى شد و بعد به شهرستان خودش. از آنجا که خدا مى خواست او به آرزویش برسد، پرچمهاى روى تابوتها را اشتباه زدند. در نتیجه او به 'مشهد' و جنازه دوم به 'تهران' فرستاده شد. چند روز بعد جنازه ها را برگرداندند و هر کدام را به شهر خودشان فرستادند. به این ترتیب او امام را زیارت کرد.
نمى دانستم چه طور خدا را شکر کنم که حاجتم را روا کرده بود و مرا، با این که کم سن و سال بودم، پذیرفته بودند. در پادگان شهید باکرى در میان خیل رزمندگان تصورش را هم نمی کردم که بیایند سراغ ما و بخواهند ما را برگردانند. مسئول پادگان برای تقسیم بندی نزد ما آمد . اولین حرفی که به زیردستانش زد این بود: 'علی اصغرها را جدا کنید'. شستم خبردار شد که رفتنی هستیم. بلافاصله یک نفر آمد و دست من و بچه های هم سن مرا گرفت و از صف کشید بیرون. می دانستم که نمی خواهند ما را به عملیات بفرستند. بعد، نوبت حبیب بن مظاهرها - پیرمردها- بود؛ مثل همیشه. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم . باید به هر ترتیب در عملیات شرکت می کردم. همان هم شد. رفتم ماووت. بعد از مختصر آموزشى، براى شرکت در عملیات بیت المقدس 3 حاضر شدیم. عملیات با رمز یا زهرا (س) شروع شد. پشت پیراهنم نوشته بودم: 'حسین جان غم مخور ما هم غریبیم'. با فریاد 'یا حسین' حمله کردیم.
من یک درخواست از تو دارم، برو روستای خانوک، من آنجا به اسم "حسین اکبر عرب نژاد" مشهورم. از قول من به پدر و مادرم بگو من دیروز در تهران، در اینجا (قبر سوم ) دفن شده ام...
خوابی عجیب و کرامت شهیدی درباره آقای یدالله یزدی زاده ساکن روستای کاظم آباد کرمان ، مداح اهل بیت علیهم السلام و اداره کننده هیئت حضرت رقیه علیها سلام، که شخصی پاک نیت و متدین و مورد اعتماد است.
می گوید: در شب 22 ماه مبارک رمضان (سال 1427 هجری قمری) در شبکه 3 تلویزیون مراسم تشییع پنج شهید گمنام را دیدم و با خود گفتم: این شهیدان اهل کجا هستند؟ چه کسانی هستند؟ همان شب در خواب دیدم که آن پنج شهید را تشییع می کردند و به من گفتند: تو باید شهید سوم را تشییع کنی و داخل قبر دفن کنی، با خود گفتم: از میان اینهمه مردم، چرا من؟ بالاخره جنازه را برداشتم و داخل قبر رفتم ، مشاهده کردم که قبر مانند اتاقی بزرگ شد. در کنار اتاق تختی بود، خدایا چه کنم؟ شهید را کجا بگذارم؟ او را روی تخت نهادم، یکباره دیدم شهیدبرخاست. من ترسیدم و از او دور شدم، اما باخود گفتم: نه! شهیدان زنده اند، برگشتم و نزدیک رفتم و با شهید صحبت و درددل کردم، روضه قتلگاه امام حسین علیه السلام را خواندم و سینه زدم، شهید هم با من سینه می زد. شهید گفت: من یک درخواست از تو دارم، برو روستای خانوک، من آنجا به اسم "حسین اکبر عرب نژاد" مشهورم. از قول من به پدر و مادرم بگو من دیروز در تهران، در اینجا (قبر سوم ) دفن شده ام... آنگاه شهید به من گفت: هرحاجتی داری بگو من برآورده می کنم ، من تو را در روز قیامت شفاعت می کنم.
آقای یدالله یزدی زاده در ادامه می گوید: صبح برخاستم، نماز صبح را خواندم در تعجب از خوابی که دیده بودم. آن را برای همسرم تعریف کردم و به او گفتم: به خانوک بروم چه بگویم؟! بگویم شهید حسین اکبر را در خواب دیده ام! مگر از من قبول می کنند؟! ما خانواده فقیری هستیم، ممکن است فکرکنند که این خواب را ساخته ام تا از آنها کمکی درخواست کنم... همسرم گفت: شما پیام شهید را برسان، کاری نداشته باش که آنها چه فکر می کنند، باور می کنند یا نمی کنند؟
آقای یدالله یزدی زاده می گوید: موتور گازی خود را برداشتم و به سوی روستای خانوک حرکت کردم، روستای خانوک با کاظم آباد، 30 کیلومتر فاصله دارد، همسرم در ترک موتور سوار شد و با من آمد. به روستای خانوک رسیدیم پس از جستجوی بسیار دایی شهید را پیدا کردم، در همین حال پدر شهید هم سر رسید. خود را معرفی کردم و خوابم را برای آنها گفتم، آنها با تعجب به من نگاه می کردند و گوش می دادند، تعریف خوابم که تمام شد می خواستم خداحافظی کنم و به کاظم آباد برگردم، مرا به خانه شان دعوت کردندکه بیا برویم به خانه ما!
آقای یدالله یزدی زاده که جریان دیدار خود را از خانه پدر شهید در مسجد فائق برای نمازگزاران تعریف می کرد چنین گفت: مرا به خانه بردند و بعد از پذیرایی مختصری، از من پرسیدند: درخواب صورت شهید مارا چگونه دیدی؟ یادت هست فرزند ما چه شکلی داشت؟ گفتم: آری! صورت او را خوب به یاد دارم. آنگاه رفتند و عکس پنج شهید را آوردند و گفتند: اینها شهیدان ما هستند بگو کدام را در خواب دیدی؟ به عکس شهیدان مکرر نگاه کردم، پدر شهید هم زیر چشم با دقت به من نگاه می کرد. چهره شهیدی را که در خواب دیده بودم در میان عکس ها ندیدم. بالاخره گفتم: چهره شهیدی را که در خواب دیده ام در میان این عکس ها نیست. گویا می خواستند صداقت مرا بسنجند که چنین روشی را بکار بستند. در مرتبه دوم رفتند و یک عکس دیگر آوردند، تا آن را دیدم، گفتم: ها! همین است، شهیدی که من در خواب دیدم همین است. همه اهل خانواده با چشمان اشکبار برای شهیدشان "حسین اکبر" صلوات فرستادند، پی درپی صلوات فرستادند و ابراز احساسات کردند و به این ترتیب صداقت مرا تجربه و تأیید کردند، من هم خدا را شکر کردم که پیام شهید را به خانواده رساندم و به سوی روستای کاظم آباد بازگشتم، در راه همسرم به من گفت: دیدی چه خوب شد که پیام شهید را رساندی!
آقای یزدیزاده در حضور نمازگزاران مسجد فائق گفت: خدا را شکر میکنم که به برکتاین شهید، بیماری من و همسرم شفا گرفت.
آقای حسین اسدی همرزم شهید و از خویشاوندان وی که هم اکنون با درجه سرهنگی در سپاه پاسداران فعالیت دارند و مسئول شهیدان خانوک نیز می باشد، می گوید: از روزی که خواب را شنیدم، برای صحت و سقم آن، به تحقیق پرداختیم، همه نشانی ها با شهید ما " حسین اکبر عرب نژاد" تطبیق می کرد، سن شهید، و اینکه شهید هنگام شهادت 16 ساله بود، محل شهادت او هم در همان منطقه ای بود که لشکر کرمان به عملیات اعزام کرده بود و من در آن عملیات همرزم او بودم.
بررسی های کارشناسی از محل و تاریخ شهادت آن شهید به عمل می آید و معلوم می شود همه چیز طبق واقع است و آنرا ثبت می کنند.
آری! به واقع آن شهید گمنام دیگر نامش مشخص شده... او «حسین عرب نژاد» است.
حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر حسینی، امام جماعت مسجد فائق در خیابان ایران محله عباس آباد(شهید فیاض بخش) تهران و مسئول برگزاری مراسم تشییع و تدفین شهدای گمنام در مسجد فائق می گوید:
چند ماه پیش، قبل از اینکه این جریان محقق شود و ما یک چنین برنامه ای برای شهدا داشته باشیم، برادری پیش من آمد و گفت:«من خواب دیدم از آسمان آتش می بارد... اما وقتی به این منطقه رسیدم آسمان، باز و آبی بود و نسیمی خوش گوار و دلپذیر می وزید...»
ما نمی دانستیم چه می گوید! چند روز دیگر ایشان آمدند نزد من و گفتند: «آن خوابی که تعریف کردم یادت هست؟ تعبیر این خواب این است که این شهدا می آیند و اینجا را امن و امان می کنند.» و براستی که این شهدا دریچه ای از آسمان به روی مردم این منطقه بلکه مردم این شهر گشوده اند.
در اوایل بهمن ماه خانواده «شهید حسین عرب نژاد» همراه جمعی از اهل روستا به تهران می آیند و با شور و حال خاصی بر سر مزار فرزندشان واقع در مقبرة الشهداء مسجد فائق حاضر می شوند.
پدر شهید پس از زیارت مزار فرزندش که پس از 24 سال در خاک آرمیده می گوید: «فرزندم خود این مکان را برای دفن پیکرش انتخاب کرده، و چه جایی بهتر از جوار خانه خدا و مقبرة الشهداء و من پس از 24 سال، گویی گم کرده خود را پیدا کردم»
روستای خانوک در فاصله 56 کیلومتری کرمان، نرسیده به شهر زرند قرار دارد و پدر ومادر شهید و اقوام او، مکرراً به زیارت این شهید در تهران آمدهاند.
۲۳ فروردین ۱۳۸۹ ۱۲:۲۵
سعدبن ربیع از مسلمین پاکباز بود که در جنگ احد دلاورانه به میدان تاخت و تا آخرین نفس جنگید تا به شهادت رسید بعد از جنگ احد، پیامبر (ص ) به حاضران فرمود: کیست که از سعد براى من خبر بیاورد، من او را در فلان نقطه میدان دیدم که دوازده نفر از نیزه داران دشمن او را محاصره کرده بودند، و او با آنها مى جنگید.
ابى بن کعب گفت : من براى جستجوى او مى روم ، او به میدان شتافت و به جستجو پرداخت ، بدن به خون غلطیده سعد را در میان کشتگان یافت ، به جلو آمد، دریافت که هنوز سعد زنده است و رمقى دارد، گفت : ((اى سعد! پیامبر (ص ) جویاى حال تو است .))
سعد تا نام مبارک پیامبر(ص ) را شنید، آرام گفت : آیا پیامبر(ص ) زنده است ؟
ابى گفت : آرى .
سعد گفت : سلام مرا به پیامبر (ص ) برسان ، و از قول من به انصار بگو مبادا بیعت عقبه را فراموش کنید، سوگند به خدا تا وقتى که چشم شما باز و بسته مى شود،و یک نفر از شما زنده است ، اگر خارى به پاى پیامبر(ص ) برود، شما در پیشگاه خدا معذور نیستید.
سپس آهى کشید و شهد شهادت نوشید.
ابى نزد پیامبر (ص ) باز گشت و خبر شهادت و آخرین سخن سعد را گزارش داد.
پیامبر(ص ) فرمود:
رحم الله سعدانصرنا حیاو اوصى بنا میتا.
:خداوندا، سعد را رحمت کند که تا زنده بود ما را یارى کرد و هنگام مرگ به حمایت از ما سفارش نمود.
|
(( پلاک و جمجمه))
زنجیر پلاک بود. اما از پلاک خبری نبود . حدود شش ماه بود توی معراج روی کفنش نوشته بودیم :شهید گمنام . بارها شده بودمی خواستم برای تشییع به تهران بفرستمش.اما دلم نمی امد. توی دلم یکی می گفت دست نگهدارتا زمانش برسد .گل محمدی می گفت: ((به خودم گفتم : همتی مکانیک تفحص وقتی دنبال یک آچار می گرده صلوات می فرسته. چرا من با ذکر صلوات دنبال پلاک این شهید نگردم؟)) همین کار را کردم و دوباره سراغ پیکر رفتم. کفنش را باز کردم. توی جمجمه شهید یک تکه گل بود. در آوردم دیدم پلاک شهید است.((اللهم صل علی محمد و آل محمد))
طلائیه یعنی خیبر، بدر، رمضان؛ یعنی3/12تا 22/12/1362 . طلائیه یعنی محل نزول فرسته ها بإذن الله و رسوله. طلائیه یعنی حاج حسین خرازی، یعنی قطع دست راست .طلائیه یعنی یعنی القارعه، ماالقارعه، وما ادراک ماالقارعه .طلائیه یعنی قمقمه های تشنه لب، یعنی رقص میانه ی میدان .طلائیه یعنی مهدی زین الدین، یعنی همت، جنون، مجنون، خون. طلائیه یعنی عشق به توان دو .طلائیه یعنی دویدن بسوی کربلا، یعنی جستجوی مرگ در زیر زمین.
طلائیه یعنی همبازی شدن با مرگ، یعنی یک صحرا جنون. طلائیه یعنی مخزن معنویت، انبار خلوص، پاکی، نجات .طلائیه یعنی چشم ها را بران همیشه بستن .طلائیه یعنی ایستادن رو به جزایر مجنون با امید .طلائیه یعنی دل بریدن از همه کس و همه چیز. طلائیه یعنی جگر شیر نداری سفر عشق مرو. طلائیه یعنی لبخند بزن بسیجی .طلائیه یعنی رمز یا رسول الله . طلائیه یعنی کفر و ایمان ، نور و ظلمات، عشق و نفرت .طلائیه یعنی کارخانه آدم سازی.
من حس می کنم طلائیه بوی خدا می دهد. اگر خوب نگاه کنی جای پای خدا را روی خاک ها می بینی. جلوتر، نه همین چند قدم مانده به خدا سه راهی شهادت است محل ملاقات مردان قبیله خورشید با خدا.
باد می وزد و بوی پیراهن یوسف را در هوای پخش می کند و من مست می شوم و بعد مثل آدم ها گیج و سر به هوا راه می روم.اینجا حس غریبی به انسان دست می دهد. دلت می خواهد بدوی تا به ته دشت؛ دلت می خواهد خودت را صدا بزنی و پیدا می کنی. النجا دلت برای خودت تنگ می شود ولی زود خودت را پیدا می کنی. دلت می خواهد روی خاکها بنشینی و مثل بچه ها بازی کنی؛ اصلاً عجیب نیست! دلت می خواهد روی خاک طلائیه دراز بکشی و به چشم های آبی آسمان نگاه کنی. اینجا دوست داری دنیا را قی کنی، دلت می خواهد تیمم کنی، اینجا دلت آرام می گیرد، دلت می خواهد به خاک ها چنگ بزنی و در هوا پخش کنی و حمام خاک بگیری حتی دلت می خواهد خودت را زیر خاک طلائیه دفن کنی، مثل کارهایی که مردم لب دریا و با ماسه ها و خاک ساحل می کنند، اما خاک اینجا فرق دارد، خاک اینجا با خاک همه جا فرق دارد.اینجا باید باعینک جدید به دنیا نگاه کنی، عینک قبلی را باید عوض کنی .اگر عینکت را عوض کنی می بینی که خاک اینجا حرف می زند، گریه می کند، می خندد، و به آدم آرامش می دهد، شفا بخش است. خاک اینجا بوی قرآن های جیبی می دهد. بوی پلاک، بوی سربند، بوی کوله پشتی و باروت. با خاک اینجا می شود مهر درست کرد و به جانماز هدیه داد.
حکومتعدل الهی
اَللّهُمَّ اِنّا نَرْغَبُ اِلَیْکَ فى دَوْلَةٍ کَریمَةٍ : تُعِزُّ بِهَا الاِْسْلامَ وَاَهْلَهُ ، وَتُذِلُّ بِهَا النِّفاقَ وَاَهْلَهُ ، وَتَجْعَلُنا فیها مِنَ الدُّعاةِ اِلى طاعَتِکَ ، وَالْقادَةِ اِلى سَبیلِکَ ، وَتَرْزُقُنا بِها کَرامَةَ الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ !
« بار پروردگارا ! ما جمیع گروه شیعیان، با تضرّع و ابتهال بدرگاه تو از سویدای دلخواهانیم که:دوره ایپسندیده پیش آوریکه در آن دوران، اسلام و یاورانش را سربلند فرموده نفاق و پیروانش را ذلیل و خوار گردانی!و ما را در آن دولت ، از زمرۀ خوانندگان مردم بسوى اطاعت تو ، و از راهبران بسوى راه خود قرار دهى !و بدان وسیله بزرگوارى دنیا و آخرت را نصیب ما گرداندى ! مفاتیح الجنان دعای :افتتاح
جهت اطلاع :
با شروع فصل پاییز و زمستان ؛ کار تیم غواصی پایگاه شهید دهقانی هم در سال ۸۹ به پایان رسید ...